قصه ي خدمت و ارادت
کرازمین ولی باز نمی آید که بیند روی تو، میر مریم
تو سنگ و خاکی ، ولی باز نمی خواهد ، که نامش کنی ؟
چشمه ی نابت چنان ما را گرفتار خودش کرد و نرفت
یاد و امیدی که در دل گفت : میرمریم ، مداوایم ، کنی ؟
صحبت جماعت باکر و صحبت این بقعه ی مادر است
باز با تردید گفت غبار ، نمی خواهی , سرگردانم ، کنی ؟
قداست تو نور امیدی در دلم بنشاند و جاودانه است
مانده ام با این همه زار و التماس ، کی حیرانم کنی ؟
شايدم عقلها بست بنشینند و باد برقصد
دلشادم مادر؛ ای جده ، نمي خواهي ، که بيمارم، کني ؟
می نویسم تقدير را با یقین ، به توسل سیادت مریم
قصه ي خدمت و ارادت است، نمي خواهي، که همراهم کني ؟